در طول سالهای طولانی تاریخ بشر و انسانهای متعددی در مناطق مختلف زمین پیدا شدهاند كه كسی از گذشته آنها باخبر نیست. بچههایی كه نمیدانند كه هستند و از كجا آمدهاند و حتی به هیچ یك از زبانهای دنیا سخن نمیگویند. فرضیههای متفاوت و ضد و نقیضی درباره این كودكان ارایه شده ولی هنوز هیچیك از آن فرضیات به اثبات نرسیدهاند. یكی از این موارد كه بحث و مطالعات گستردهای روی آن انجام گرفته و كتابهای متعددی پیرامون آن به رشته تحریر درآمده است، داستان یا افسانه بچههای سبز است كه معماری آن هیچگاه حل نشده است.
مابین سالهای 1135 و 1154 میلادی دو كودك عجیب در منطقهای در حوالی «وولپیت» واقع در كشور انگلستان پیدا شدند.
در آن روز كشاورزان در حال برداشت محصولات كشاورزی از مزارع خود بودند كه صدای گریه توام با ترس و وحشت دو كودك را شنیدند. آنها كارهای خود را رها كردند و در آن دور و اطراف به دنبال منبع صدا گشتند و سرانجام دو كودك را پیدا كردند. آنها یك پسر و یك دختر بودند كه وحشتزده و چسبیده به هم در نزدیكی یك گودال روی زمین نشسته بودند. آنها با زبانی كه برای هیچیك از كشاورزان آشنا نبود و از آن سر درنمیآوردند گریه میكردند و فریاد میكشیدند. لباسهایشان از جنس ناشناختهای بود و ظاهر عجیبی داشت. ولی عجیبتر از همه این بود كه آنها پوستی سبزرنگ داشتند.
این دو كودك به منزل مردی به نام «ریچارد دو كالن» كه فرد خوشنامی در منطقه بود، برده شدند و او موافقت كرد كه از آنها نگهداری كند. اما این بچهها هیچ چیزی نمیخوردند و هر نوع غذا یا آشامیدنی كه جلوی آنها میگذاشتند رد میكردند تا اینكه یكی از ساكنین خانه یك ظرف غلاف خالی لوبیا سبز را روی میز گذاشت. بچهها با ولع به سوی ظرف رفتند و به آن چنگ زدند و غلافها را باز كردند ولی وقتی دیدند داخل غلافها لوبیا نیست شروع به گریه و فریاد نمودند. وقتی دانههای لوبیا را جلوی آنها گذاشتند آنها با اشتها لوبیاها را خوردند تا سیر شوند و تا مدتها بعد غذای روزانه آنها همین بود.
این دو دختر و پسر به زندگی خود در میان انسانها ادامه دادند و همه به آنها توجه نشان میدادند و از آنها مراقبت میكردند. ولی پسرك كمكم ضعیف و ضعیفتر شد تا اینكه بالاخره یك روز از دنیا رفت. اما دختر سالم و سلامت بود و انرژی زیادی داشت. به مرور زمان رنگ سبزپوست او تغییر كرد و رنگ پوستش مثل دیگران شد. مدتها گذشت و دخترك كمكم یاد گرفت به زبان مردم منطقه صحبت كند. آنچه او از زادگاه و ریشه خود به اطرافیان گفت تنها راز پیدایش و كشف او و برادرش را عمیقتر كرد.
او گفت كه او و برادرش از سرزمینی آمدهاند كه خورشید ندارد. مردم آنجا سبزپوست هستند و در روشنایی گرگ و میش ابدی زندگی خود را سپری میكنند. وقتی از او پرسیدند چطور شد كه او و برادرش از آن گودال بیرون آمدند، جواب زیادی برای گفتن نداشت. او فقط گفت كه او و برادرش صدای زنگهایی را شنیدند و به دنبال آن صدا راه افتادند.... ناگهان خود را درون گودال یافتند و نور شدیدی به چشمانشان خورد.
این دختر مدت زیادی در میان مردم زندگی كرد و با یكی از مردان محلی نیز ازدواج كرد ولی هیچگاه نتوانست در حل معمای ریشه و زادگاه اصلی خود و برادرش و رسیدن اسرارآمیزشان به «وولپیت» كمك بیشتری بكند.
اختلاف نظرهـا
نظرها و داستانهای مختلفی درباره این كودكان و ریشه آنها وجود دارد. یك داستان میگوید كه این بچهها گفتهاند اهل «سرزمین تابناك» هستند و سرزمین تابناك آن سوی یك دریای بزرگ است. داستان دیگری میگوید كه این بچهها اهل سرزمینی به نام «سن مارتین» بودند و گفتهاند سن مارتین سرزمین پر از كلیساست و مردم مسیحی آن پیوسته در كلیسا به عبادت میپردازند.
تاكنون جامعهشناسان و مردمشناسان بسیاری بر روی این دو كودك و داستان كشف آنها تحقیق كردهاند. «پل هریس» در كتاب خود «دوران فورتین» میگوید: چگونگی رسیدن بچهها به وول پیت به دو صورت بیان شده است. در داستان اول بچهها به دنبال صدای زنگ یا ناقوس از راه یك راهروی زیرزمینی به گودال میرسند و داستان دوم میگوید: بچهها با گردباد شدید به آنجا آمدند. هریس همچنین ادعا میكند؛ تغییر رنگ پوست دختر به خاطر تغییر در تغذیه و نوع جدید غذاهای مصرفی او بوده است.
«رادلی دیوس» مینویسد: «لباسهای بچهها چیزی شبیه پیراهن بوده است.» «كاترین بریگز» در كتاب «پریان» مینویسد: «دختر سبز» ادعا میكرد كه در كشوری در زیرزمین زندگی میكرده است. «مارگارت روآن» در كتاب «خانه شیطان» میگوید: كسی كه از بچهها نگهداری میكرد «ریچارد و كاین» نام داشت كه ثروتمندترین زمیندار آن منطقه بود. او همچنین میگوید: دخترك میگفت؛ سرزمین من زیاد از اینجا (وول پیت) دور نیست. ولی رودخانهای از نور آن را از اینجا جدا كرده است!
نظرات شما عزیزان:
|